بی قرار
جمعه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۴۴ ق.ظ
از وقتی رفتی
دستم به ساز نمی رود.
بس که دلم شور می زند.
تو بگو...
تا کی انتظار بکشم؟
مگر بوم سفیدی برایم مانده؟
تو بگو...
آن پسر بینوا
همان که در بازار صدایش زدی:
«آهای... خیاط باشی!»
مثل من به در چشم دوخته بود؟
آه...
یادم آمد...
او اسیر همان لبخند زیبای تو شد.
تو با هزار وعده آمدی
و او با هزار امید
رفتنت را به انتظار نشست.
اما نمی دانست که تو
مثل همان مرد موتور سوار
که او را به بیراهه کشاند
ساقی محله نیستی که وعده هایت را عملی کنی.
پ ن: متن بالا ترکیبی از شعر و کاریکلماتور هست.
پ ن: کپی با ذکر نام مجازه
- ۰۲/۱۱/۲۷