پرواز
دلنوشته
دیگر نیازی نیست با هر طلوع خورشید تا ساعت ها به تقویم اتاقم خیره شوم. حسابش را در آوردم. یک عمر گذشته است.
از آن روزی که چشمانت چشمانم را در آغوش کشید. آبیِ نجیب،مشکی بی قرار؛چه تناقض قشنگی بود. وقتی که لبخندت طوفانی در قلبم به راه انداخت و همه چیز را به هم ریخت،نابود کرد،متلاشی ساخت؛فهمیدم این خرابه از اول ویران بوده است و تنها با یک چیز آباد خواهد شد...عشق؛
بعد از آن مدام به پشت بام خانه ام می رفتم. سرگردان؛ سرم را بالا می گرفتم و به چشمان آبی ات نگاه می کردم.و هنگامی که شوق پرواز در آن خلوت زیبا مرا حسابی تشنه می کرد به سویت پر و بال می کشیدم. بالا میرفتم و دل می کندم از این دنیا و آدم هایش...
اما هر بار در اوج رویاها سرم به غروری می خورد که حصاری سرد و آهنی در اطرافم ساخته بود. من و این قفس؛تنها همنشینانِ تنها بودیم. جدا ناپذیر؛همچون سرنوشتی که هر چه کردم مرا رها نکرد.
کاش می دانستی چقدر وابسته ات هستم.
کاش به تو می گفتم و می دانستی؛
پرنده ای شکسته بالم که نه نای شکستن قفس دارد نه امید رهایی؛
کاش مرهم زخم هایم می شدی و آزادی را برایم معنا می کردی.
دیگر به تقویم نگاه نمی کنم. حسابش را کرده ام. یک عمر گذشته است. بیهوده، چشم انتظار،در حسرت پرواز...
96/1/24
متن از خودم.لطفا کپی نکنید
- ۹۶/۰۱/۳۱