مسافر
دلنوشته
سوار قطاری شده ام. آرام و کسل کننده، در مسیری طولانی که انتهایش مشخص نیست.
تنها دلخوشی ام نشستن در کوپه ای است که هنوز بوی تو را می دهد و خاطراتی که مرورش تنها دلیل زنده بودن من است. دوست دارم پنجره را باز کنم و سرم را از پنجره بیرون بگیرم. به یاد آن روز ها...
کاش در این جهنم تو نسیمی می شدی از جنس طراوت؛ می وزیدی و نوازشم می کردی. در آن دم که عطر وجودت سرمستم می کرد چشمانم را می بستم و رقص تو را در میان شاخ و برگ های درختان نظاره می کردم. تنها، به صدای نفس کشیدن هایت گوش می دادم و صدای قلبی که بی قراری می کند. نه هیاهوی مسافرانی که هر کدام چشم انتظاری دارند.
ای کاش تو هم چشم انتظار من بودی... نگاه سردت را در یک دستت می گذاشتی و لبخند تلخت را در دست دیگرت؛ و به استقبالم می آمدی. مرا بعد از سفری طولانی مهمان قلب سنگی ات می کردی، درون همان قوری گُل گُلی که به رنگ لب هایت بود طعنه ای دم می کردی و سُخره ای پهن که ناهارِ گرمِ بعدش باشد.
غمی نیست؛ من حاضرم بار دیگر نیش و کنایه هایت به جان بخرم به بهای یک نظر تو را دوباره دیدن...
رویای شیرین من در این عذاب ثانیه ها که نه تقویمی برای خط زدن دارم نه مویی برای سفید کردن تو تنها آرزوی این دلی. ثابت کن دست نیافتی نیستی. وگرنه آنقدر در این حصار خواهم ماند تا با استخوان هایم بر در و دیوارش هک کنم هیچ وقت پنجره ی دلتان را باز نکنید. که دلبستگی ارزش دلشکستگی بعدش را ندارد.
- ۹۶/۰۳/۱۳